سامیارسامیار، تا این لحظه: 9 سال و 19 روز سن داره
مامان سمیرامامان سمیرا، تا این لحظه: 36 سال و 1 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 38 سال و 8 ماه و 25 روز سن داره
عقدمونعقدمون، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره
عروسیمونعروسیمون، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 24 روز سن داره

غزل قریب زندگیم

دلتنگ میشم...

پسر عزیزتر از جانم امروز 28مرداد ،یکسال از روزی که فهمیدم تو اومدی تو دلم گذشت... وچقدر زود گذشت با اون همه خاطره که با اومدنت واسم ساختی. از روزی که شدی کنجد من و الان یه نی نی کوچولوی ناز مامانی هستی. وقتی به خاطره های این یکسال شیرین فکر می کنم تو دلم قند آب میشه. خاطره ی روزی که دکتر بهم گفت باردارم و من نمی خواستم.. روزی اسمتو گذاشتم کنجد ، روزی که این وبلاگو ساختم، روزایی که اومدن و منو به تو وابسته کردن روزایی که می رفتم پیاده روی اما میشد خرید و دیگه دست خودم نبود وقتی اون همه لباس بچگونه میدیدم و دلم می خواست همه رو بخرم.... روزای بارداری... استرس زایمان...استرس سلامتیت....استرس شنیدن صدای قلبت. خدایا چقدر زود گذشت... گذشت ...
28 مرداد 1394

ماجراهای شیر خشک دادن به سامیار...

از وقتی فهمیدیم شیر مامانی کمه بعد از چندبار رفتن پیش دکتر، خانم دکتر بالاخره برات شیرخشک نوشت. اما گفت روزی دو بار اونم 30 سی سی فقط. که بعد از این که 2ماهت شد قطع بشه اسم شیر خشکت سوپر امیل بود وقیمتش 22هزار تومن.بهترین نوع شیرخشک بود خوب وزن گرفتی. اما بهت نساخت و بهش حساسیت داشتی و یبوست گرفتی. اما متاسفانه بازم به خاطر جراحی من شیرخشکت قطع نشد بلکه اضافه هم شد. مقدار شیرخشکت که اضافه شد مشکل یبوست پیدا کردی . مدفوع سفت داشتی تا اینکه به حدی رسید موقع دفع درد داشتی و از درد گریه شدید می کردی و زخم شده بودی.طوری که من و مادرجون هم گریه می کردیم. بردیمت پیش دکتر اسماعیلی فوق تخصص گوارش نوزادان. شیرخشکت رو عوض کردو برات آپتامیل ...
26 مرداد 1394

عکس های سامیار سری 1

اینجا پسرم ده روزه   اینجا دوماهش تموم شده بود و واکسن زده بود اینجا هم داشت میرفت واسه ختنه اینجا هم دو ماه و ده روزشه اینجا سه ماهه هستی و داریم میریم مراسم هفتم حاجی ننه اینم عکس های چهار ماهگی همراه با مادرجون ، پدرجون ، دایی جونا تو باغ پدرجون اینم لباس راحتی که عمع جون سمیه خریده این لباس و مادرجون و پدرجون از مشهد خریدن اینم باغ پدرجون اینجام که مال امروزه و پنج ماهگیت شروع شده یعنی چهارماه و چهار روز   ...
26 مرداد 1394

واکسن چهارماهگی

امروز بابایی سرکار بود . به خاطر همین  مادرجون و پدرجون اومدن دنبال ما و رفتیم برای واکسن. من طاقت نداشتم ببینم تو حیاط خانه بهداشت وایساده بودم. قبل از این که واکسن بزنی گریه ت شروع شده بود. و صدات میومد . یکم گریه ت شدید تر شد که فهمیدم واکسن زدن بهت و اومدم پیشت عزیزم. چشات اشک اومده بود ...الهی فدات بشم مامانی. وزنت طبق خانه بهداشت 7کیلو و طبق ترازوی خانم دکترت 6:800 هست. قدتم 64 سانت.  
22 مرداد 1394

پایان چهارماهگی

عزیزم ؛ پسر نازم ؛ پنج شنبه چهارمین ماه تولدت و ورودت به زندگی من و بابایی هست ... تو هر روز کارای جدید می کنی و دل مامانی و بابایی رو می بری این عکس ها رو بابایی بعداز این که پوشکتو عوض کرد گرفت... قربون لبای نازت برم جدیدا این حرکتو می کنی و دل ما قنجولکی میشه :-* :-*    ...
21 مرداد 1394

تولد بابایی

امروز اولین تولد بابایی هست که پسرم با ماست. و ما تولد سی سالگی بابایی رو تو خونه خودمون جشن گرفتیم. پسرم چون تو طول روز شما نمیذاری من هیچ کاری کنم و میگی که همش پیشت باشم منم شبا ساعت یک به بعد که تو می خوابی کارامو انجام میدم. ناهار و شام فردا رو درست می کنم. برای تولد بابایی هم کیک درست کردم و ساعت 3 که آماده شد بردم پیشش و گفتم آروم گفتم تولدت مبارک. بابایی که خواب بود تو خوابو بیداری با لبخند خواب آلوده گفت :نمی خوام . منظورش این بود که الان چه وقتشه. تعجب کرده بود یه جورایی سوپرایز بی محل شده بود. حیف یادم رفت عکس بگیرم از کیک. شام هم دایی جون موسی شام اومده بود و پیتزا درست کردم که بابایی دوست داره. مادرجون و پدرجون و دا...
16 مرداد 1394

بالاخره سامیار اومد خونه خودش...

پسرم امروز بالاخره بعد از سه ماه و ده روز شما برای اولین بار از خونه مادرجون اومدی خونه خودت . مریضی مامانی باعث شده بود که بعد تولد ما خونه مادرجون بمونیم. منم که از هفته دوم عید تا حالا نیومدم خونه. از چند روز قبل وسایلمونو جمع کردیم و بابایی اونا رو اورد خونه. وقتی وارد خونه شدیم همه جا رو با دقت نگاه می کردی و دنبال کشف کردن این جای جدید بودی. اتاقتو خیلی دوست داری .هروقت می برمت تو اتاقت ذوق می کنی و دیوار رنگی اتاقت توجه تو جلب می کنه.   ...
2 مرداد 1394
1